عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

یادداشت های یک مادر

عزیز دلم سلام از من خرده نگیر برای دیر به دیر به روز شدن وبلاگت کامپیوترمون خراب بود و دسترسی نداشتم به جایی که خاطراتت رو ثبت کنم الانم هم از لپ تاپ بابایی عبدالله واسه بروز کردن وبلاگت استفاده کردم... ممکن تاریخ بعضی از خاطراتت رو یادم نیاد اما به جاش این روزها، برای من وو تو پر بوده از گردش و بیرون رفتن این چند وقت بابایی درگیر امتحانا بود و من از کچکترین فرصتی که پیدا میکردم استفاده میکردم و تو رو به گردش میبردم تا هم تو لذت ببری و هم باباجون تو محیط آروم خونه بتونه به درسهاش برسه خدا رو شکر امتحانای باباجون تموم شد... اما قول میدم گردش و پارک گردی ما تمم نشده باشه **** تو خیلی از وبلاگایی که بچه...
26 خرداد 1394

من بزرگ شدم!

عزیز دلم یکی دو شب پیش بعد از شام رفتیم بیرون تا کمی دور بزنیم... همینکه رفتیم بیرون تو گفتی بریم پارک و ما هم اطاعت امر کردیم تو پارک شقایق شش تا سرسره ی کوچیک داره که تو همیشه با اونا بازی میکنی یعنی همینکه میریم پارک سریع خودت میری سمت سرسره ها و شروع به بازی میکنی سرسره ها یکجا نیستن و تو خوب بلدی که کجا باید سرسره های کوچیک رو پیدا کنی اینبار که رفتیم پارک، خیلی خیلی شلوغ بود تعداد زیاد بچه ها که با شوق بازی میکردن و از سرسره های بزرگ بالا میرفتن تو رو به وجد آوورده بود از پله های سرسره ی کوچیک بالا رفتی، بعد یک نگاه به بچه هایی انداختی که داشتن بالاتر میرفتن و یک نگاه به ما که کمی دورتر ایس...
5 خرداد 1394

جـــــــــــــــد (2)

عزیزکم در ادامه ی پست شجره نامه که میخواستم اگه بشه یه شجره نامه ی کوچیک برات درست کنم این عکس بابای بابابزرگ میرزاآقاس (یعنی پدربزرگِ مادربزرگت *از طرف پدر*) بابابزرگ محمد رضا امیدوارم بتونم عکس بقیه پدربزرگ ها و مادربزرگ رو هم پیدا کنم تا بتونم یه شجره نامه ی مصور برات درست کنم... ...
5 خرداد 1394

زلزله

عزیز دل مادر تشک مبل های خونه ی عزیز طاهره برداشته میشه و این برای من یک دردسر بزرگه و برای تو یک بازی هیجان انگیز توی یک چشم بهم زدن انگار زلزله اومده خونشون از اونجایی که تو خونه ی عزیز دائم مهمون در رفت و آمده از یک طرفِ خونه تو بهم میریزی و میری جلو و از طرف دیگه ی خونه من و عزیز باید پشت سرت بیایم و بزاریم سرجااش!! و تو فکر میکنی این یک بازیِ و خدا میدونه چقدر ذوق میکنی از اینکارها!!        ...
5 خرداد 1394

شهربــــــــــازی

نازنینم شب های تابستونی فرصت خیلی خوبیِ برای گردش و پارک گردی... بیشتر مواقع به نزدیک ترین پارک به خونمون یعنی پارک شقایق میریم پارک شقایق یه شهربازیِ کوچیک هم داره که هیچوقت تو رو اونجا نمیبردیم چون حدس میزدیم از وسیله های چرخشی خوشت نیاد و اینکه مجبور باشی تنها دور از ما بازی کنی ناراحتت کنه... اما جمعه تصمیم گرفتیم ببریمت تا نگاه کنی و ببینیم عکس العملت چیه... اول بین چندتا اسباب بازی موزیکال که اونجا بودن موتور رو انتخاب کردی و خواستی سوار شی موتور آهنگ میزد و تو رو تاب میداد! ولی هیجانش از نظر تو کافی نبود!! میگفتی ای چه موتوریه! پس چرا راه نمیره! چرا نمیاد پیش شما!! خلاصه به یک دقیقه هم نرسید و ن...
5 خرداد 1394

سفر به بابلسر...

عزیز دل مادر پنج شنبه بیست و چهارم اردیبهشت ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود و تو تازه خوابیده بودی منم داشتم برات شیربرنج درست میکردم که وقتی بیدار شدی بخوری قرار بود باباجون تا ساعت هشت و نیم سرکلاس باشه اما یهو تلفن زد و گفت که عمو مرتضی باهاش تماس رفته و قراره برن شمال گفت زنگ بزنم با خاله منیژه هماهنگ کنم... وقتی به خاله جون زنگ زدم گفت ساعت پنج و نیم حرکت کنیم! و اینجوری شد که تو دو ساعت ساک ها رو بستیم و زدیم به جاااده سفر فوق العاده ای بود و تو حساابی همراهی کردی تو این سفر بیشتر همبازی اناینا جون بودی وقتی رفتیم به سوئیتی که عمو مرتضی شون گرفته بودن بر خلاف سفرها...
5 خرداد 1394

یک روز در بــــــاغ وحش!

عزیز دل مادر چند هفته ای بود که باباجون تصمیم گرفته بود تو رو ببره باغ وحش کوچیکی که تو شهرمون هست تا حیوانات رو از نزدیک ببینی... بر خلاف خیلی از بچه های هم سن و سالت از حیوانات هیچ ترسی نداری که هیچ خیلی هم بهشون علاقه داری از وقتی هم  که خیلی کوچکتر بودی  اسم حیوونای زیادی رو بلد بودی و با دیدن عکساشون تو کتابا سریع اسمشون رو میگفتی بالاخره جمعه بیست و پنجم اردیبهشت بعد از ظهر سه تایی راهی شدیم اول که میخواستیم وارد محوطه ی باغ وحش بشیم، میگفتیم اینجا نریم! بریم پارکی که وسیله ی بازی داشته باشه! باباجون ازت خواست تا بری داخل و یه نگاهی بکنی اگه خوشت نیومد زود میریم ام...
5 خرداد 1394